Telegrammada porno terabaytlaridan foydalanish »

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

Telegram kanalining logotibi chatrbibaran — چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند) چ
Kanal manzili: @chatrbibaran
Toifalar: Ular uchun mazmun (18 +)
Til: Oʻzbek tili
Obunachilar: 6.77K
Kanalning ta’rifi

کانال رسمی مریم روح پرور(کمند)
بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان)
آنلاین👈🏼 آغوش آتش
آنلاین👈🏼 چتر بی باران
هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته
ارتباط با نویسنده👇🏻
@Kamand1235

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


Oxirgi xabar 2

2023-05-13 10:31:43 با پرداخت ۲۰ هزار تومان می تونید فایل کامل این رمان دریافت کنید.(عشق خاموش)
تو این کانال روزی یک پارت به غیر از تعطیلات رسمی پارت گذاری میشه.
شماره حساب واسه واریز پول
6104338926385440
مریم روح پرور زمین

عکس فیش واریزی به یکی از دو آی دی زیر ارسال کنید و فایل رمان عشق خاموش دریافت کنید.


@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489
حمایت از نویسنده ی این رمان
1.6K views07:31
Ochish/sharhlash
2023-05-13 10:31:40 #پارت_سیصد_پنجاه_هشت
#عشق_خاموش


حسام هیچ نگفت و هستی از ماشین پیاده شد، حسام نماند حتی هستی سمت خانه برود ماشین را با شتاب به حرکت در آورد از آن جا دور شد و اولین کاری که کرد مشتش بود که فرود آمد روی فرمان فریاد زد:
-نمی گذرم ازت کثافت
خود که داشت دیوانه می شد با آن حرف ها بدتر از قبل شده بود، چقدر دوست داشت مانلی را می دید و به راحتی می کشتش، چون او را دیوانه وار عاشق کرده بود در صورتی که تمام کارهایش نقشه بود.
سخت بود فکر کند به تمام گذشته و همه را یک بازی حرفه ای ببیند، سخت بود که دلش را باخته بود اما فهمیده بود او دل که هیچ حتی درصدی علاقه هم خرج او نکرده بود.
نفسش تند شده بود حال خیلی بدی داشت و خدا می دانست تا صبح چه طور می گذارند مردی که شب قبل را حتی یک لحظه هم نخوابیده بود.
حال امشب می خوابید؟
با دادگاهی که فردا در انتظارش بود می توانست یک لحظه هم بخوابد؟ نه مطمئنن او نمی توانست حتی چشم ببندد.
*

پارسا از گوشه ی چشم نگاهش کرد، حسام روی صندلی نشسته بود، خم شده بود و هر دو آرنجش را روی ران های پایش بود و هر دو دستش دو طرف صورتش بود نگاه کفشهایش می کرد.
هستی هم کنارش نشسته بود، دایی آرام به پارسا گفت:
-اصلا حالش خوب نیست
-با این که از دستش شکارم اما نگرانشم کاش امروز یه جور میشد که نیاد
-منم همین فکرو کردم اما اون که زودتر از همه این جا بود
-خدا رحم کنه


سر به زیر بود و به صدای برف پاک کن که تند تند روی شیشه کشیده میشد گوش سپرده بود و نگاه دمپایی سفید رنگی که یک طرف یکی از دمپایی ها پاره بود و فقط یک سانتی مترش باعث شده بود کاملا پاره نشود، دلش ناآرام بود آن باران شدید هم بیشتر نا آرامش کرده بود.
ماشین که ایستاد چشم بست آرام نفس کشید و سر بالا آورد دستهای بسته شده اش را بالا برد و موهای بهم ریخته اش را درون روسری که سرش بود فرستاد و چادرش را جلوتر کشید، زنی دستبندش را کشید و گفت:
-بیاین
مانلی نگاه زنی دیگر که او هم دادگاه داشت کرد، به زور بلند شد سمت در وَن رفت به سختی با آن زنجیری که به پایش وصل بود از ون پایین پرید، زن زنجیری به دست مانلی وصل کرد و بعد به دست خودش وصل کرد.
باران شدید بود و مانلی نگاه ساختمان دادگاه کرد حس می کرد نگاه زیادی روی او بود و او خجالت زده سر به زیر برد خیلی سخت به دنبال زن راه می رفت، زن چرخید نگاه همکارش کرد و گفت:
-فعلا اونو ببر بازداشگاه دادگاهش یک ساعت دیگس
-می برمش
مانلی به خاطر جرم سنگینش باید زنجیر به پایش می بستند، باران چادر روی سرش را به کل خیس کرده بود که وارد سالن شدند، زن سمت جایی رفت و با مردی صحبت کرد، دو سرباز هم پشت سر مانلی بودند.
مانلی آب دهان قورت داد که زن گفت:
-باید بریم طبقه ی دوم
بار دیگ زنجیر را کشید و مانلی به دنبالش راه افتاد، باید از پله ها بالا می رفتند سخت اولین پله را بالا رفت که زن دستش را کشید، مانلی دردش گرفت اما زن عصبی گفت:
-این جور جاها ناز کردن نداره سریع باش
مانلی هر پله را به سختی بالا می رفت و هر بار بدجور دستش با آن دستبند و زنجیر کشیده میشد و کم مانده بود دستش زخم شود.

حسام هنوز نگاهش به کفشش بود که صدای زنجیر را شنید، آهسته سر چرخاند قبل از هر چیز به پای دختری که زنجیر به آن وصل بود دمپایی پلاستیکی سفیدی پایش بود نگاه کرد دختر که قدم برداشت نگاهش بالا رفت وبا دیدن آن دختر سر به زیر برد یک باره از جا پرید هستی هم سریع از جایش بلند شد، پارسا و دایی قدم سمتش برداشتند که حسام بی معطلی عوضی گفت با شتاب سمت مانلی هجوم برد همه به دنبالش دویدند، مانلی با شنیدن صدای آشنایش سر بالا آورد و دید حسام با خشم سمتش هجوم می آورد از جایش تکان نخورد زل زد به او.
حسام تا خواست به او برسد دایی دستش را گرفت و هستی شانه اش را حسام فریاد زد:
-ولم کنید
-با زدنش که چیزی حل نمیشه
حسام دایی را هول داد و فریاد زد:
-نمیزنمش برید کنار
سمت مانلی رفت که زن جلویش را گرفت دایی جلو رفت و گفت:
-سروان افشار هست
زن تا کنار برود حسام یقه ی مانلی را گرفت و فریاد زد:
-کثافت چرا؟
مانلی نگاه چشمان سرخ حسام میکرد که حسام تکانش داد فریاد زد:
-پدرتو در میارم عوضی
مانلی چشم بست و هستی دست روی شانه ی حسام گذاشت و گفت:
-حسام جان ولش کن
حسام مانلی را به عقب هول داد و با شتاب چرخید از او دور شد، مانلی آب دهانش را سخت قورت داد و زن مانلی را سمت اتاقی که دادگاه در آن تشکیل می شد کشید، مانلی نگاه پارسا که اخم کرده بود کرد به کبودی گونه اش بی خیال نگاه گرفت از او بدون این که نگاه حسام کند از جلوی او گذشت.
وارد اتاق بزرگی شدند و مانلی را سمت جایگاهش بردند، دایی سمت حسام رفت و گفت:
-آروم باش تو دادگاهم تا وقتی لازم نشده هیچی نگو و اصلا نظم دادگاه رو بهم نزن
حسام نفس زنان خیره بود به دیوار رو به رویش، هستی به پدرش اشاره زد با پارسا برود دایی رفت و هستی گفت:
1.6K views07:31
Ochish/sharhlash
2023-05-11 11:04:19 با پرداخت ۲۰ هزار تومان می تونید فایل کامل این رمان دریافت کنید.(عشق خاموش)
تو این کانال روزی یک پارت به غیر از تعطیلات رسمی پارت گذاری میشه.
شماره حساب واسه واریز پول
6104338926385440
مریم روح پرور زمین

عکس فیش واریزی به یکی از دو آی دی زیر ارسال کنید و فایل رمان عشق خاموش دریافت کنید.


@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489
حمایت از نویسنده ی این رمان
1.8K views08:04
Ochish/sharhlash
2023-05-11 11:04:13 #پارت_سیصد_پنجاه_هفت
#عشق_خاموش


حسام از آن جا دور شد، کلافه بود و این حال عصبی اش اصلا بهبود پیدا نمی کرد، به دادگاه فردا که حضورش در آن اجبار بود فکر می کرد به ضرر بزرگی که با از دست دادن خیلی چیز ها جبران میشد و مهم تر از همه به آن دلی که بزرگترین ضربه را آن خورد.
یادش آمد به بوسه شان بوسه ای که او برایش جان داد با هر بار یادش هزار بار دلش فرو ریخت اما فهمید مانلی آن کاره ، بوسه برایش هیچ به حساب می آمده، آن هم برای دختری که با سینا بودن را تجربه کند آن بوسه ها که برایش هیچ بود.
با همان فکر ها نعره اش در ماشین پیچید و سرش را چندین بار به صندلی پشت سرش کوبید فریاد زد:
-گول یه عفریته رو خوردم، گول ساره رو نخوردم اما...تو چه آدم پستی بودی
هستی از گوشه ی چشم نگاهش می کرد و ترجیح داد آن لحظ اصلا حرف نزند، به اداره رسیدند و حسام بی توجه به هستی که سوار ماشین بود از ماشین پیاده شد سمت ساختمان اداره رفت، هستی پوفی کرد از ماشین پیاده شد و گفت:
-حقیقت رو فهمیدی که انقدر آتیشی هستی
چادرش را مرتب کرد به دنبال حسام رفت.
حسام تا خود شب چنان خودش را در کار غرق کرده بود که اصلا نفهمید کی شب شده است، صدای در اتاقش باعث شد سر از پرونده ی زیر دستش بالا بیاورد.
-بیا تو
در باز شد هستی دست به سینه ایستاد و گفت:
-جناب سروان وقت رفتنه
حسام نگاه ساعت کرد پرونده ی زیر دستش را بست و از جایش بلند شد، هستی لبخند زد و گفت:
-چه زود از طرف حرف کشیدی!
حسام گوشی و سوئیچش را برداشت سمت در رفت و گفت:
-بعد اون انصراف وقتی دوباره تصمیم گرفتم برگردم به خودم قول دادم بهتر از قبل پیش برم
-عالی شدی تو این یک سال سروان شدی خب معلومه کارت عالی بوده
حسام از اتاق بیرون رفت و هستی به دنبالش رفت و گفت:
-در درجه ی اول باید منطقی باشی ودر برابر قانون هیچ استثنایی نداشته باشی حتی عشق
حسام یکدفعه سر جایش ایستاد، فک منقبضش را تکانی داد و گفت:
-نمی خواد چیزیو گوش زد کنی خودم میدونم استثنایی وجود نداره
-من واسه خودمم تکرار کردم
-شاید تو نیاز داری به این حرف اما من نه هر کی باشه جرم کرده باشه و به عهده ی من باشه به مجازاتش می رسونم
هستی جلو رفت چرخید روبه رویش ایستاد و گفت:
-حتی مانلی؟
حسام خشمگین نگاهش می کرد اما هستی با جسارت تمام نگاهش میکرد که حسام گفت:
-حتی اون، باید تمام مجازاتش رو بکشه
-حتی اعدام؟
حسام عصبی راه افتاد که هستی گفت:
-میدونی پول شویی اونم با این مبلغ جرم خیلی سنگینی داره
-من قاضی نیستم اگر بودم ...
ایستاد چرخید نگاه هستی کرد و گفت:
-اعدامُ براش کم می دونستم
هستی لبخند زد و حسام دوباره چرخید راه افتاد، از ساختمان بیرون رفتند و سمت ماشین حسام رفتند که هستی گفت:
-امشب تو باید برسونیم بابا زود رفت
حسام حرفی نزد سوار ماشین شد و هستی هم در را باز کرد سوار ماشین شد، هستی همان جور که کمربندش را می بست گفت:
-فردا روز سختیه
حسام ماشین را به حرکت در آورد و از پارکینگ بیرون رفت، هستی نفسی تازه کرد و گفت:
-نمی دونم دقیقا چی شنیدی اما حدسش سخت نیست، این حالت معلومه چیا شنیدی
حسام هیچ نگفت و هستی ادامه داد:
-نمی دونم اما من جای تو بودم خدارو شکر می کردم حداقل با یه ضرر مالی تموم شد، اگر بیشتر از این ضربه می خوردی چی؟ حسام مانلی این کاره بوده با اون پسره سینا از این کارا می کردن
حسام با خشم نگاهش کرد که هستی گفت:
-به جای عصبی شدن یکم گوش کن و فکر کن، مانلی گذشتش اون شکلی بوده تو زندگی تو پیداش شد و موفق شد تو رو عاشق خودش کنه و بعدم به چیزی که می خواست رسید میدونم شنیدی گذشته چه کارایی با اون پسره کردن
-تمومش کن
-حسام مانلی فقط اومده بود تو رو زندگیت رو بهم بریزه گرگ بود تو لباس بره، یکی بدتر از ساره این جای شکر نداره که خدا زود از او رهات کرد؟!
حسام شیشه را پایین کشید و هستی آرام گفت:
-سخته کنار بیای اما حسام جان به این فکر کن که مانلی میتونست ضربه بزرگتری بهت بزنه اون به قصد همین اومده بود، باور نکردی به همه گفتی اون این کاره نیست مطمئنم از دیروز فهمیدی تمام این کارایی که تو پروندش هست انجام داده
-هستی دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
-باشه من حرفامو زدم میدونم چیزایی بوده که دوست نداشتی بهش فکر کنی اما من گفتم که فکر نکنی تو استثنا بودی مانلی عاشقت بوده، نه اون واسه چیز دیگه بهت نزدیک شده و هر کاری براش عادی بوده فقط یه کارایی کرده که البته با یکم کنار تو بودن فهمیده چی کار کنه به دلت بشینه، مانلی نه گذشتش نه حالش آدم درستی نب...
-گفتم نمی خوام چیزی بشنوم
هستی سر تکان داد و هیچ نگفت اما آتشش را به پا کرده بود که حسام داشت آتش می گرفت، هزاران بار دوست داشت فریاد بزند، به کل حالش از آن دختر بهم می خورد.
ماشین را جلوی در خانه ی دایی نگه داشت، هستی کمربند را باز کرد و آرام گفت:
-این چند وقته هر شب واسه آرامش تو قرآن خوندم بازم میخونم، خدا جواب میده
1.8K views08:04
Ochish/sharhlash