Get Mystery Box with random crypto!

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

Telegram kanalining logotibi chatrbibaran — چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند) چ
Kanal manzili: @chatrbibaran
Toifalar: Ular uchun mazmun (18 +)
Til: Oʻzbek tili
Obunachilar: 6.77K
Kanalning ta’rifi

کانال رسمی مریم روح پرور(کمند)
بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان)
آنلاین👈🏼 آغوش آتش
آنلاین👈🏼 چتر بی باران
هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته
ارتباط با نویسنده👇🏻
@Kamand1235

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


Oxirgi xabar

2023-05-15 09:43:51 پارت #واقعی رمان
- دوست داشتی بدون اجازه ببوسمت؟! چرا؟ از اجبار خوشت میاد؟‌
از سؤالش چنان جا خوردم که نمیتونستم شوک تو صورتم رو مخفی کنم
بهمن دستاش رو به کمرش زد و گفت
- آره؟
تازه به خودم اومدم . مثل خودش اخم کردم و گفتم
- نه! مسلما نه! من از شما ممنونم که اجازه خواستید و منم طبق منطقم جواب دادم!
خشمش کمتر شد اما نگاه شکاکش کم نشد. عقب نرفت و گفت
- پس اگر اجازه نمیگرفتم و میبوسیدمت.‌‌.. ناراحت نمیشدی!؟
نگاهش بین چشم هام و لب هام چرخید. منطقم سریع جواب داد
- اون موقع شاید اما الان میشم...
ابروهاش بالا پرید و گفت
- جدا!؟
سر تکون دادم. اما تو آتیش بودم
نفسش رو کلافه بیرون داد و عطر کاج بیشتر از قبل ریه هام رو پر کرد
ناخوداگاه چشم هامو بستم که مماس لبم گفت
- باشه ... اما به من بگو تو... از شما شنیدن خسته ام...
گرمای نفسش و نزدیکیش زانوهامو شل کرده بود
دوست داشتم فریاد بزنم و بگم دروغ گفتم
ناراحت نمیشم
ببوس ...
منو ببوس ...

اما غرورم نمیذاشت
سرش رو عقب برد و من به سختی چشم هام رو باز کردم
چشم هاش برق میزد و نگاهش رو لبم بود
اما زود نگاهش رو گرفت
به کمد پشت سرم نگاه کرد و گفت
- میشه از کمدم استفاده کنم!؟
سریع از کمد جدا شدم
لباس هام رو از رو تخت برداشتم و گفتم
- ببخشید. من میرم دوش بگیرم ...
منتظر نموندم جواب بده و از اتاق فرارش کردم.
خدای من ...
من که هیچوقت درگیر چنین احساساتی نبودم... حالا باید چکار کنم؟
وارد سرویس شدم و در رو قفل کردم
تکیه دادم به در و نفس عمیق کشیدم
اما عطر بهمن تو ریه هام بود
عطر برف... نه نه ..‌. برف نبود... این عطر بهمن بود... یه بهمن تمام عیار که سر راهش، من، منطق و باور هام رو با خودش میبره و محو میکنه ...
یه بهمن واقعی ...

بخشی از پارت واقعی رمان #طلوع_مه_آلود در ادامه مجموعه #ماه_مه_آلود یک ماجرای عاشقانه و راز آلود از دنیای گرگبنه ها، داستان دختری که یک‌شبه با ورود مردی زندگیش زیر و رو میشه... مردی که یه آلفای گرگینه است، یه آلفا که سالها منتظر رسیدن این دختر بوده ... کانال اختصاصی رمان های #پرستو

https://t.me/+T29t-tMdGmdjMzNk
310 views06:43
Ochish/sharhlash
2023-05-15 09:43:50 دختره موقع فرار از مرز کیسه آبش پاره می شه

https://t.me/+yQU2GxEvDa9hYmE0

با درد قدم دیگه ای جلو برداشتم و ایستادم.


دیگه نمی تونستم ادامه بدم؛ شکم هفت ماهم اجازه راه رفتن بهم نمی داد و نفسم بالا نمی اومد.


_چرا وایستادی؟! حالت خوبه؟! یکم دیگه فقط مونده؛ یه ذره دیگه طاقت بیاری تمومه.


با نفس نفس روی زمین خاکی نشستم و رو به آرمان گفتم:


_نمی تونم؛ به خدا نمی تونم؛ نفسم بالا نمیاد؛ شکمم درد می کنه.


دو زانو کنارم نشست و دستش رو روی شونه هام گذاشت.


_نمی تونیم صبر کنیم؛ باید هر چه زودتر از مرز رد بشیم؛ آدمام چند متر جلوتر کمکمون می کنن؛ بلند شو زودتر.
از درد دستم رو روی شکمم مشت کردم و لبم رو واز گرفتم.


_نمی... نمی تونم... درد دارم... آرمان درد... دارم...


کلافه و عصبی دستش میون موهاش چنگ شد.


می دونستم اگه خودم تنها بودم منو همینجا ول می کرد و می رفت؛ ولی بچش تو شکمم بود و نمی تونست قیدمو بزنه.


_خودم کمکت می کنم؛ بلند شو؛ زودباش تا گیر نیوفتادیم؛ یالا اسما؛ یالا...


با تیری که زیر دلم کشید یهو زیر گریه زدم و دستمو از درد گاز گرفتم.


_شکمم درد... می کنه... نمی تونم... پاشم... به خدا... درد... دارم...


عصبی از گریه ها و مخلفتام برای بلند شدن با شدت بازوم رو کشید تا بلند شم.


_باتو نمی شه مثل آدم رفتار کرد؛ یالا راه بیوفت؛ زود باش.


هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که درد طاقت فرسایی زیر دلم پیچید و همزمان باهاش حس کردم شلوارم خیس شد.


با درد و وحشت دو زانو روی زمین افتادم و با چنگ زدن به بازوی آرمان سعی می کردم درد رو تحمل کنم.


_ننه من غریبم بازی چیه در میاری خودتو می ندازی زمین؟! می خوای حفتمونو به کشتن بدی؟!


_آر... آرمان...


_چته هان؟! چه مرگته راه نمی ری؟! چته؟!


وحشت زده دست بین پاهام بردم و با لمس خیسی شلوارم با ترس لب زدم:


_کی... کیسه آبم... آرمان... کیسه... آبم...


هنوز نتونسته بودم جملم رو تموم کنم که درد وحشتناکی زیر شکمم پیچید و تا مغز استخونم رفت.


از درد زیاد بلند جیغ زدم که آرمان شوکه جلو دهنم رو گرفت.


_چخبرته سلیطه؟! مرگت گرفته مگه؟!


_بچم...بچم آرمان... داره... داره میاد...


_چی میگی؟! مگه نه ماهت تموم شده؟!


_به خدا... به خدا...


درد دوباره با دوز بیشتر تو تنم پیچید و حس کردم چیزی داره به پایین تنم فشار میاره.


آرمان هول شده به بین پاهام نگاه کرد و با دیدن خیسی شلوارم چشماش با وحشت درشت شد.


_یا خدا!!!!! اسما!!!!!!
https://t.me/+yQU2GxEvDa9hYmE0
https://t.me/+yQU2GxEvDa9hYmE0
https://t.me/+yQU2GxEvDa9hYmE0
https://t.me/+yQU2GxEvDa9hYmE0
221 views06:43
Ochish/sharhlash
2023-05-15 09:43:50 #part_532

- ببخشید آقا قیمت این پستونک‌ها چنده؟!

صدای آشنای زن، مازیار رو سرجاش میخکوب کرد.
صدایی که دقیقاً دو سال پیش بهش گفته بود همه‌چیز تمومه و حالا پیداش شده بود!

- آقا؟ پرسیدم قیمت این پستونک‌ها چنده؟!

لحنش و صداش هنوز هم مثل سابق بود! تند، اما دلنشین!
مازیار حال خوبی نداشت... دستی به صورتش کشید و به عقب چرخید.
نگاهش رو به میز ویترینی دوخت تا صورت سونیا رو نبینه!
خودش بهتر از هر کسی می‌دونست این بار اگه ببینتش سر به بیابون می‌ذاره، چراکه دیگه هیچ راهی وجود نداشت که سونیا مال خودش بشه!
سونیا دو سال پیش سهم مرد دیگه‌ای شده بود و حالا اومده بود برای بچه‌ش سیسمونی بخره و این در حالی بود مازیار هنوز روزها و شب‌هاش رو با خاطرات گذشته سر می‌کرد!

- آقا پستونک مدل دیگه‌ش رو ندارین؟!

تو اون وضعیت و حال خراب مازیار، سونیا چه گیری به پستونک داده بود؟!
سونیا که جوابی نگرفته بود، چرخید و با دیدن مازیار، همون پستونک کذایی از دستش به زمین افتاد.
بین موهای سیاه و یک‌دست مازیار حالا موی سفید به وفور دیده میشد... همون موهایی که سونیا آرزو داشت توشون دست بکشه و هیچ‌وقت نشد!

مازیار برای دزدیدن نگاهش تلاش کرده بود، اما لعنت به اون میز ویترینی که منعکس‌کننده‌ی تصویر صورت سونیا و شکم برآمده‌ش بود!

تا سونیا خواست خم بشه و پستونک روی زمین افتاده رو برداره، مازیار با قدم‌های بلند خودش رو بهش رسوند.
اسم مرد دیگه‌ای روی سونیا بود، درست... اما دلیل بر این نمیشد که مازیار اجازه بده با اون وضعیت و شکم برآمده خم بشه!
مقابل پای سونیا خم شد و پستونک صورتی رو به دستش داد.

حالا هر دو خراب بود!
سونیا می‌خواست زودتر از اونجا فرار کنه:
- قیمت... قیمت این رو حساب می‌کنید لطفاً؟!

مازیار تنها سرش رو تکون داد.
پستونک رو همراه خرسی که سونیا قبل از دیدنش می‌خواست برش داره توی نایلون گذاشت:
- اینم هدیه‌ی عموش به بچه‌تون! همین که مادرش ازش خوشش اومده، یعنی بچه هم دوستش داره!
https://t.me/joinchat/_I5jOjirO7RiMzZk

پسره عشق سابقش رو تو سیسمونی فروشی می‌بینه که حامله‌ست و...

https://t.me/joinchat/_I5jOjirO7RiMzZk

سونیا بعد از مرگ پدر و مادرش مجبور میشه با خانواده‌ی عموش زندگی کنه.
زنعموی سونیا که سونیا رو مزاحم زندگیش می‌دونه درصدده اینه که هر طور شده اون رو شوهر بده.
طرف دیگه‌ی ماجرا، مازیاره که دیوانه‌وار عاشق سونیاست و در این بین سونیا هم نسبت بهش بی‌میل نیست، اما با نقشه‌های زنعموی سونیا، سونیا با سهند ازدواج می کنه.
بعد از چند سال سونیا از سهند جدا میشه.
و مازیار عاشق با این امید که سونیا رو بتونه به دست بیاره به سراغش میره اما...
325 views06:43
Ochish/sharhlash
2023-05-15 09:43:36 با پرداخت ۲۰ هزار تومان می تونید فایل کامل این رمان دریافت کنید.(عشق خاموش)
تو این کانال روزی یک پارت به غیر از تعطیلات رسمی پارت گذاری میشه.
شماره حساب واسه واریز پول
6104338926385440
مریم روح پرور زمین

عکس فیش واریزی به یکی از دو آی دی زیر ارسال کنید و فایل رمان عشق خاموش دریافت کنید.


@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489
حمایت از نویسنده ی این رمان
398 views06:43
Ochish/sharhlash
2023-05-15 09:43:28 جستجوی موزیک
399 views06:43
Ochish/sharhlash
2023-05-15 09:43:23 #پارت_سیصد_شصت
#عشق_خاموش



حسام نگاه هستی کرد که هستی لبخند زد کمی دیگر به حسام نزدیک شد و دست حسام را گرفت و آرام گفت:
-بهش فکر نکن
زن ، مانلی را سمت در اتاق برد و مانلی سر به زیر بیرون رفت اما بیرون اتاق سر بالا آورد نگاهش به آن دو افتاد به دستانشان و دل پر دردش تیر کشید، خیره به دستان آن دو نفر راه افتاد و اما حسام حتی لحظه ای نگاهش نکرد، مانلی نمی توانست از آن دو نفر نگاه بگیرد.

تا گلالودم ماهیتو بگیر
بیا این آلوده ماهی رو ببین
که چجوری جا گذاشتیش رو زمین

همان جور نگاهش به آن دو نفر بود و دستانی که جفت هم بود که لحظه ای پا بلند کرد دمپایی به کل پاره شد و با شتاب روی زمین افتاد صدای زانو و دستانش و آن زنجیر ها در سالن پیچید اما حسام حتی نیم نگاهی به او نکرد، مانلی با قلبی پر از درد اشک ریخت و زن با شتاب کشیدش و گفت:
-راه بیوفت

من واسه تو قید دریارو زدم
به درو دیوار تنگت میزدم
تو بیابون دلت نفس زدم

مانلی به زور ایستاد چادرش روی زمین افتاده بود که زن روی سرش انداخت و مانلی را هول داد مانلی با چشمان اشکی اش سر چرخاند به حسام که خیره بود به هستی نگاه کرد، چانه ی کوچکش لرزید قدم برداشت، دمپایی اش وسط همان راهرو ماند و او با یک پای برهنه از پله ها پایین رفت.
هستی لبخند زد و گفت:
-تموم شد بهتره ما هم بریم

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها
بغلم کن بغلم کن بین نامردا
منو تک ننداز

حسام سر تکان داد و آرام هم قدم با هم راه افتادند.
مانلی کنار زن ایستاده بود، داشت با یکی دیگر انگار بحث می کرد اما او هیچ نمیشنید و خیره به نا کجا آباد خشکش زده بود که زن عصبی نگاهش کرد و گفت:
-باید بریم تو ون منتظر بمونیم بازداشتگاه پر شده از مرد

دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم
توی این مرداب با این آدما بُر خوردم
بد کم آوردم

مانلیِ مبهوت را به دنبال خود کشید، از ساختمان که بیرون رفت پایش خیس شد اما همان جور گیج و منگ به دنبال زن کشیده میشد، کنار ون ایستادن و زن به در ماشین کوبید اما کسی نبود عصبی نگاه اطراف کرد.
حسام و هستی از در ساختمان بیرون رفتند و هستی دستش را بالای سرش گرفت گفت:
-عجب بارونیه

بیا و این پخشُ پلارو تو جمعش کن
دوریت داره بد میسوزونه تو کمش کن

سمت پله ها رفتند که حسام نگاهش افتاد به دختری که کنار زن ایستاده بود و ماتُ مبهوت نگاهش به رو به رو بود نگاه پای زنجیر شده و برهنه اش کرد که هستی گفت:
-بریم دیگه

من گم شدم تو دل بی رحم زمونه
بیا و این دیوونه رو تو باورش کن

حسام نگاه گرفت با هستی از پله ها پایین رفت و سمت ماشینش رفتند مانلی دیدشان و خیره شد به حسام هر دو سوار ماشین شدند و نگاهش بین هر دو نفر می چرخید، لبخند زد لبخندی تلخ تر از زهر، حسام خواست ماشین را به راه بندازد که بار دیگر نگاهش به او افتاد و آن لبخند تلخ اما زیبایش.

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها
بغلم کن بغلم کن بین نامردا
من تک ننداز

نگاه گرفت ماشین را به حرکت درآورد و دور شد، مانلی سر به زیر برد که صدای مرد آشنایی چنان خوشحالش کرد که با شتاب سمتش چرخید:
-مانلی
مانلی با ذوق نگاهش می کرد و قدمی سمتش برداشت که مرد زودتر از او جلو رفت و در آغوش کشیدش، مانلی بغضش ترکید در سینه ی گرم آن مرد زار زد.
مرد آرام نوازشش کرد و بوسید سر مانلی را و بیشتر به خود فشردش.

دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم
توی این مرداب با این آدما بر خوردم
بد کم آوردم
446 views06:43
Ochish/sharhlash
2023-05-15 00:56:48 #چتر_بی_باران
#پارت_دویست_نود_یک

-ام...
-بودنت کنار اونا پر خطر ترین کار ممکنه، اینا به خودشونم رحم نمی کنن وای به حال تویی که این همه ثروت داری و دنبال همینن
سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
-نمی تونم این ریسکو قبول کنم، نمی خوام روزی برسه که فقط پشیمونی برام بمونه
-می دونم چی میگی، بذار بر گردیم عمارت ببینیم چه خبره، اگر واقعا احساس خطر کردیم فرارمون کاری نداره
مهراد کلافه بود و این را ترنم به خوبی حس کرد، برای همان لبخند زد و دستش را گرفت، کمی جلو رفت و گفت:
-دستمونو می ذاریم تو دست هم و دور میشیم ازشون، نمی ذاریم بلایی سرمون بیارن، ما قراره بلاسرشون بیاریم
-اما ما قرار نیست کسیو بکشیم، ما فقط می خوایم زجر بکشن
-ما کار خودمونو می کنیم، نهایتش اینه ببنیم اگر خیلی زیاد خطرناکن دوری کنیم
مهراد کلافه او را جلو کشید و در چشمانش زل زدو گفت:
-نمی خوام یه تار مو ازت کم بشه وای به حال اینکه بلایی سرت بیاد، این همه کار نکردم که یهو بلایی سرت بیاد، خودمو به آبو اتیش زدم که حتی نتونن با اون امپولا دیوونت کنن، اما نگرانیم الان چند برابر شد
ترنم خندید و به اطراف نگاه کرد گفت:
-هی آقا این جا ایرانه، هندوستان نیستا
مهراد کلافه چشم بست و ترنم سر جلو برد گونه اش را بوسید گفت:
-هر وقت احساس کردی باید بریم کافیه بهم بگی
مهراد به کار او خندید و غرید:
-همین الان گفتی این جا ایرانه
-نمیای تو؟
-دیدارت تموم نشد بریم؟
چشمان ترنم درشت شد و گفت:
-ده دقیقه هم نشده اومدم
مهراد شانه بالا انداخت و گفت:
-مهم اینه که دیدیش، حالا که وقت داریم بیا با هم باشیم
ترنم که تمام حواسش به درون خانه بود، سر چرخاند به خانه نگاه کرد اما از یک طرف حس می کرد مهراد آن لحظه به او نیاز دارد، دوباره به مهراد نگاه کرد و گفت:
-کجا میریم؟
-خونمون
-اوه!
-ناسلامتی خونه خریدما
-پس واجب شد بیام خونمونو ببینم
-برو کیفتو بردار بیا
-باشه، برو تا بیام
-گوشیتم بذار همین جا، می دونی که
-آره می ذارمش، میگم جا گذاشتم، بعدم تو بیا تحویل بگیر
مهراد خندید سمت ماشین رفت و گفت:
-زود بیا
مهراد رفت و ترنم کلافه گفت:
-نتونستم روی تو رو زمین بندازم وگرنه
912 views21:56
Ochish/sharhlash
2023-05-14 09:53:09 با پرداخت ۲۰ هزار تومان می تونید فایل کامل این رمان دریافت کنید.(عشق خاموش)
تو این کانال روزی یک پارت به غیر از تعطیلات رسمی پارت گذاری میشه.
شماره حساب واسه واریز پول
6104338926385440
مریم روح پرور زمین

عکس فیش واریزی به یکی از دو آی دی زیر ارسال کنید و فایل رمان عشق خاموش دریافت کنید.


@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489
حمایت از نویسنده ی این رمان
1.3K views06:53
Ochish/sharhlash
2023-05-14 09:53:07 #پارت_سیصد_پنجاه_نه
#عشق_خاموش



-بیا بریم انقدر ارزششو نداره که خودتو اذیت کنی
حسام چشم بست و هستی شانه ی حسام را فشرد و گفت:
-بیا ببین چه طور مجازات میشه مطمئن باش دلت خنک میشه
حسام چشم باز کرد و سمت اتاق رفت، با هستی وارد اتاق شد و با هم رفتند نشستند، مانلی نیم نگاهی به حسام وهستی کرد، نگاهش به چند نفری که نمی شناخت افتاد که صدای قاضی بلند شد.
مانلی سر به زیر به حرف های قاضی گوش می کرد که قاضی گفت:
-خانم مانلی راستی ، فرزند اسماعیل راستی
مانلی سر بالا آورد و نگاه قاضی کرد که قاضی گفت:
-وکیلی واسه خودت انتخاب نکردی واسه همین دستور میدم که وکیل مدافعی وکالت پرونده ی شمارو به عهده بگیره
مانلی سر تکان داد و قاضی گفت:
-شما به خاطر ارتکاب سه جرم این جا هستید که البته دارن تحقیق میکنن و ممکنه یه جرم دیگه به جرم های شما خانم راستی اضافه بشه
مانلی چشم ریز کرد و قاضی گفت:
-جرم دزدی از خونه ی آقای حسام افشار، سرقت دو فقره چک به مبلغ جمعا یک میلیارد و نیم
مانلی ناراحت چشم بست و قاضی ادامه داد:
-و کلاهبرداری و همدستی با سینا صبوری
مانلی سر به زیر نفس زد و به خودش آرامش داد که قاضی گفت:
-و اصلی ترین جرم پولشویی چند صد میلیاردی که سر رشته اش میرسه به قاچاق آثار تاریخی دولت
حسام نیش خند زد و قاضی گفت:
-بازجوی شما اعترافات شمارو روی این پرونده گذاشته
مانلی سر بالا آورد و قاضی گفت:
-بدون هیچ اعتراضی جرم پول شوییُ به گردن گرفتید و توضیح دادید که چه کارایی انجام می دادید
مانلی خیره به قاضی خشکش زد و قاضی ادامه داد:
-بدون هیچ همکاری، تو و پدرت پول شویی می کردید
مانلی با ترس به قاضی نگاه می کرد، قاضی هم نگاهش کرد مانلی دهان باز کرد که قاضی دست بالا برد و گفت:
-تا اجازه ندادم صحبت نکن نوبت میرسه به همه
مانلی دستانش لرزید و قاضی گفت:
-اما جای پولارو نگفتید که صد در صد میگی
مانلی دستش را به میز جلوی دستش گرفت، پارسا نگاهش کرد و قاضی ادامه داد:
-جرم دزدی چک های آقای حسام افشار رو بر عهده گرفتید و گفتید همکارتون که پژمان صحرایی بود فراری هست
مانلی سریع نگاه حسام که کینه توزانه نگاهش می کرد کرد که قاضی گفت:
-و جرم کلاهبرداری رو هم قبول کردید که قصد کلاه گذاشتن سر آقای حسام افشار رو داشتید و با تمام این نقشه ها به خونش راه پیدا کردید.
مانلی مشت را روی میز کوبید که قاضی نگاهش کرد، مانلی کلافه دهان باز کرد اما هیچ نتوانست بگوید، سر چرخاند با دیدن مردی که میز اول نشسته بود و خودکار در دستش بود سمتش رفت، سرباز خواست سمتش برود که قاضی دست بلند کرد، مانلی با سرعت خودکار را از دست آن مرد بیرون کشید و روی یکی از پرونده هایی که روی میز بود چیزی نوشت و پرونده را سمت قاضی گرفت، قاضی گیج پرونده را گرفت و رویش را خواند.
دادگاه در سکوت فرو رفته بود و همه کنجکاو نگاه قاضی می کردند که قاضی گفت:
-توی این پرونده گفته نشده این دختر نمی تونه صحبت کنه!
ابروهای حسام بالا رفت و هستی نیش خند زد گفت:
-یه بازی جدید
پارسا عصبی گفت:
-باز داره فیلم بازی میکنه
مانلی سرش را با شتاب به چپ و راست تکان داد که قاضی گفت:
-این دختر نوشته نمی تونه صحبت کنه و تمام اون جرمارو با دلایل رد کرده و گفته زیر سر کی می تونه باشه
مانلی با زاری سرش را بار دیگر تکان داد که قاضی گفت:
-چرا توی پرونده گفته نشده این دختر نمی تونه صحبت کنه؟!
مانلی عاجزانه نگاه قاضی می کرد و خواست باز اجازه دهد چیزی بنویسد که قاضی گفت:
-این چه طور دادگاهیه؟ چرا هیچ چیز درست نیست؟!
یکی از حضار گفت:
-آقای قاضی فکر نمی کنم یه مجرم بتونه حقیقت رو بازگو کنه، اون لحظه چرا حقیقت رو گفته و الان انکار میکنه رو نمی دونم اما یه مجرم یه دروغ گو هست
قاضی نگاه دست خط مانلی کرد و گفت:
-دادگاه موکول میشه به جلسه ی بعد که تاریخش مشخص میشه، و یه سری تحقیقات مجدد و مشخص شدن قدرت تکلم خانم مانلی راستی
مانلی نفس تازه ای کشید و سر چرخاند دید حسام با شتاب بلند شد از اتاق بیرون رفت هستی هم به دنبالش رفت، سر به زیر برد که صدای پارسا را شنید:
-باز چی تو سرت هست؟!
مانلی سر بالا نیاورد و دایی دست پارسا را فشرد که ساکتش کند.
حسام کلافه به دیوار تکیه داده بود که هستی رو به رویش ایستاد و گفت:
-آروم باش حسام
1.4K views06:53
Ochish/sharhlash
2023-05-14 01:43:10 #چتر_بی_باران
#پارت_دویست_نود

باز صدای اف اف را شنید و مادر مهراد به گریه افتاد ملتمس گفت:
-نگو ترنم...نگو من این جا هستم، تورو جون مهراد نگو
ترنم عصبی چرخید و همان جور که سمت اف اف می رفت گفت:
-لعنت به هر چی دروغه
اف اف را برداشت و گفت:
-جانم
-بیا کارت دارم
ترنم به آن دو نگاه کرد و گفت:
-بیا تو
-می دونی که نمیام، بیا باید یه چیزی بهت بگم
-الان میام عزیزم
گوشی را گذاشت و با نیش خند گفت:
-به لطف کارای خوبتون، متنفره که بیاد تو و ببینتتون
در را باز کرد و چند نفس عمیق کشید، همان جور که طول حیاط را طی می کرد به مهراد که پشت در نرده ای بود نگاه کرد و گفت:
-کاش یه چوب جادویی داشتم عجی مجی می کردم، تا کینه از دل این شوهر ما بیرون بره
در را باز کرد، مهراد چشمکی زد و گفت:
-کسی غیر تو مهم نیست، بذار از بقیه کینه داشته باشم و تا ابد واسم سیاه باشن، اهمیتی نداره
-دلت سنگین میشه
-نمیشه اتفاق کاملا سبکه
دست به سینه ایستاد و گفت:
-خب بگو ببینم، قضیه چیه؟
-امین زخمی شده
-از کجا فهمیدی؟
-از همون جایی که داشتن می بردنش، الان دیدم همون جاهارو دارن طی می کشن، این یعنی رد خون بوده
-زندس؟
-از اون جایی که بردنش اون جا، زندست، اما با این خون ریزی نمی دونم زنده می مونه یا نه، بیمارستان هم که نبردنش
-از شب گذشته چی فهمیدی؟
-هنوز ندیدم
-ای بابا واسه یه خون اومدی بگی؟
ابروی مهراد بالا رفت و متعجب گفت:
-دیدم ترسیدی گفتم سریع اینو بهت بگم، گوشی هم که دست منه گفتم بیام این جا بگم! ناراحت شدی؟!
ترنم دست پاچه لبخند زد و گفت:
-معلومه که نه، یعنی ...خب درسته ترسیدم اما اینم یه عوضی مثل همشونه، نگرانیم واسه این آدم بیخوده
-این که صد در صد، اما می دونی که ما نمی خوایم این وسط کسی بمیره یا قتلی اتفاق بیوفته
-اما از این خانواده ی عجوج معجوج این انتظار هم میره، نمیره؟ به ما هم مربوط نمیشه
-میشه
ابروهای ترنم بالا رفت و مهراد کلافه گفت:
-مربوط میشه چون این جوری می فهمیم اینا راحت قتل هم انجام میدن و جونمون تو خطره خصوصا تو
ترنم مکث کرد و سر تکان داد گفت:
-به این توجه نکرده بودم
-هر چی بیشتر می گذره بیشتر می فهمیم این خانواده تا چه حد خطرناکن و من دارم به این نتیجه می رسم بهتره از اینا دورت کنم
1.4K views22:43
Ochish/sharhlash