Telegrammada porno terabaytlaridan foydalanish »

#پارت_سیصد_شصت #عشق_خاموش حسام نگاه هستی کرد که هستی لبخند | چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

#پارت_سیصد_شصت
#عشق_خاموش



حسام نگاه هستی کرد که هستی لبخند زد کمی دیگر به حسام نزدیک شد و دست حسام را گرفت و آرام گفت:
-بهش فکر نکن
زن ، مانلی را سمت در اتاق برد و مانلی سر به زیر بیرون رفت اما بیرون اتاق سر بالا آورد نگاهش به آن دو افتاد به دستانشان و دل پر دردش تیر کشید، خیره به دستان آن دو نفر راه افتاد و اما حسام حتی لحظه ای نگاهش نکرد، مانلی نمی توانست از آن دو نفر نگاه بگیرد.

تا گلالودم ماهیتو بگیر
بیا این آلوده ماهی رو ببین
که چجوری جا گذاشتیش رو زمین

همان جور نگاهش به آن دو نفر بود و دستانی که جفت هم بود که لحظه ای پا بلند کرد دمپایی به کل پاره شد و با شتاب روی زمین افتاد صدای زانو و دستانش و آن زنجیر ها در سالن پیچید اما حسام حتی نیم نگاهی به او نکرد، مانلی با قلبی پر از درد اشک ریخت و زن با شتاب کشیدش و گفت:
-راه بیوفت

من واسه تو قید دریارو زدم
به درو دیوار تنگت میزدم
تو بیابون دلت نفس زدم

مانلی به زور ایستاد چادرش روی زمین افتاده بود که زن روی سرش انداخت و مانلی را هول داد مانلی با چشمان اشکی اش سر چرخاند به حسام که خیره بود به هستی نگاه کرد، چانه ی کوچکش لرزید قدم برداشت، دمپایی اش وسط همان راهرو ماند و او با یک پای برهنه از پله ها پایین رفت.
هستی لبخند زد و گفت:
-تموم شد بهتره ما هم بریم

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها
بغلم کن بغلم کن بین نامردا
منو تک ننداز

حسام سر تکان داد و آرام هم قدم با هم راه افتادند.
مانلی کنار زن ایستاده بود، داشت با یکی دیگر انگار بحث می کرد اما او هیچ نمیشنید و خیره به نا کجا آباد خشکش زده بود که زن عصبی نگاهش کرد و گفت:
-باید بریم تو ون منتظر بمونیم بازداشتگاه پر شده از مرد

دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم
توی این مرداب با این آدما بُر خوردم
بد کم آوردم

مانلیِ مبهوت را به دنبال خود کشید، از ساختمان که بیرون رفت پایش خیس شد اما همان جور گیج و منگ به دنبال زن کشیده میشد، کنار ون ایستادن و زن به در ماشین کوبید اما کسی نبود عصبی نگاه اطراف کرد.
حسام و هستی از در ساختمان بیرون رفتند و هستی دستش را بالای سرش گرفت گفت:
-عجب بارونیه

بیا و این پخشُ پلارو تو جمعش کن
دوریت داره بد میسوزونه تو کمش کن

سمت پله ها رفتند که حسام نگاهش افتاد به دختری که کنار زن ایستاده بود و ماتُ مبهوت نگاهش به رو به رو بود نگاه پای زنجیر شده و برهنه اش کرد که هستی گفت:
-بریم دیگه

من گم شدم تو دل بی رحم زمونه
بیا و این دیوونه رو تو باورش کن

حسام نگاه گرفت با هستی از پله ها پایین رفت و سمت ماشینش رفتند مانلی دیدشان و خیره شد به حسام هر دو سوار ماشین شدند و نگاهش بین هر دو نفر می چرخید، لبخند زد لبخندی تلخ تر از زهر، حسام خواست ماشین را به راه بندازد که بار دیگر نگاهش به او افتاد و آن لبخند تلخ اما زیبایش.

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها
بغلم کن بغلم کن بین نامردا
من تک ننداز

نگاه گرفت ماشین را به حرکت درآورد و دور شد، مانلی سر به زیر برد که صدای مرد آشنایی چنان خوشحالش کرد که با شتاب سمتش چرخید:
-مانلی
مانلی با ذوق نگاهش می کرد و قدمی سمتش برداشت که مرد زودتر از او جلو رفت و در آغوش کشیدش، مانلی بغضش ترکید در سینه ی گرم آن مرد زار زد.
مرد آرام نوازشش کرد و بوسید سر مانلی را و بیشتر به خود فشردش.

دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم
توی این مرداب با این آدما بر خوردم
بد کم آوردم